به نام خدا
یک روز امیر علی رفت خرید کند.در خیابان مرد دزدی را دید رفت قایم شد دزد داشت نزدیک می شد امیر علی قهرمان دزد رو تعقیب کرد تا دزد بر گردد .
امیر علی اونو دستگیر کرد .
لیست خرید را گرفت وآمد مادرش گفت: "چرا خوش حالی؟..." من که همیشه خوشحالم " ! من باید این راز را نگه دارم.
بابا در ماشین جام گذاشت
دوباره یک دزد امد دستش را روی ماشین گذاشت و من یهو شیشه ی ماشین را کشیدم بالا.
بابایم امد گفت: تو چرا خوشحالی؟
من که همیشه خوش حال بودم!حالا این راز راگفتم .من یک بانمکم J"
موضوع مطلب :